به یاد حسین پناهی.....
و من گرسنه پاسخ دادم میخورم
چه میدانستم لذت ها را می برند، حسرتها را می
خورند … ؟
سکوت باران پر از فریاد است واین فریادرافقط بعضی ازمردم می شنوند
ﺑﺎ ﺗـﻮ ﻫـﺴــﺘﻢ ﺳﻬـــﺮﺍﺏ!
تﻮ ﮐـﻪ ﮔـﻔﺘﯽ "ﮔـﻞ ﺷـﺒﺪﺭ ﭼـﻪ ﮐـﻢ ﺍﺯ ﻻﻟﻪ ﯼ ﻗـﺮﻣـﺰ ﺩﺍﺭﺩ؟"
ﺭﺍﺳـﺖ ﻣیﮔــﻮﯾﯽ ﺗـﻮ، ﭼـﻪ ﺗﻔــﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ ﻗـﻔـﺲ ﺗﻨﮓ ﺩﻟـــﻢ ، ﺧـــﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﮐـــﺲ ﺑﺎﺷـد؛
ﯾﺎ ﺑﻪ ﻗــــﻮﻝ ﺗـﻮ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﮐـــــﺲ ﻭ ﮐـــﺮﮐـــﺲ ﺑﺎﺷــــﺪ ؟!!!!
ﻣـــﻦ ﻧـﻪ ﺗﻨﻬــــﺎ ﭼــﺸــﻤــﻢ ،
ﻭﺍﮊﻩ ﺭﺍ ﻫـــﻢ ﺷـﺴــــــﺘﻢ...
ﻓﮑــــــﺮ ﺭﺍ... ﺧـــﺎﻃــــﺮﻩ ﺭﺍ... ﺧــــﻮﺍﺏ 1ﭘﻨﺠـــــﺮﻩ ﺭﺍ...
ﺯﯾـﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑــﺮﺩﻡ... ﭼﺘﺮﻫــــﺎ ﺭﺍ ﺑﺴــﺘﻢ...
ﻣــﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬـــﺮ ﭘﯿـﻮﺳــﺘﻢ ﻣــــﻦ ﻧﻮﺷـــﺘﻢ ﻫــﻤــــــﻪ ﯼ ﺣــــــﺮﻑ ﺩﻟـﻢ...
ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔــﻔـﺘﻢ ﮐــﻪ ﻫــﻮﺍ ﻋـ ﺸـ ـﻖ ﺯﻣـﯿﻦ ﻣـﺎﻝ ﻣـﻦ ﺍﺳﺖ...
ﻭﻟـــﯽ ﺍﻓـﺴــــــﻮﺱ "ﻧـﺸـــــﺪ" ...!
ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣــﻦ ﻧـﻪ ﻋـ ـﺎ ﺷـ ﻖ ﺩﯾﺪﻡ... ﻧـﻪ ﮐـﻪ ﺣــﺘﯽ 1ﺩﻭﺳــــﺖ ! ! ! ! "
ﺯﯾـــﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣــــﻦ ﻓـﻘـﻂ ﺧــﯿـﺲ ﺷــــﺪﻡ " ! ! ! ؟
ﺑﺎﺯ ﻫـﻢ ﻣیﮔﻮﯾﯽ " ﭼـﺸـﻢ ﻫـﺎﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷـﺴـﺖ ؟ ! ﺟـﻮﺭ ﺩﯾﮕـﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ ؟ ! ! ! "
لا به لای ساز نفسهایت ، پنهان می شوم
اشک می شوم ! تا بمانم … تا نرانی مرا …!
من ” آه ” می کشم و تو ” انگ ” می زنی!
و این غم انگیز ترین ” آهنگ ” دنیاست…!
هر شب
پشت پلک های بسته بستر چشمانم ،
برای دلم
خیالی گرم می بافم
و در آغوش عطرِ حضورت
خیس اشک می شوم
چه می دانی !!! در دل جائی هست
که در آن ؛ به ناگاه ...
غریبه ای آشنا حضور می یابد
عشق را دلبسته تر می شوی !
تنها به دوست داشتن آرامی ... اما
گاهی باید در اوج نیاز ، نخواست ..
گاهی برای بودن ، باید محو شد ! باید نیست شد !
گاهی برای بودن ؛ باید نبود !
گاهی کسی که عاشق می شود
از جهان هم باید رانده شود ...!
من
روز خویش را
با آفتاب روی تو ...
کز مشرق خیال دمیده است ،
آغاز می کنم !!
من
با تو می نویسم و می خوانم ؛
من
با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
و ز شوق این محال
که دستم به دست توست ،
من
جای راه رفتن ...
پرواز می کنم !!
آن لحظه ها که مات ...
در انزوای خویش
یا در میان جمع ،
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم !
گاهی میان مردم ...
در ازدحام شهر ...
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ... !!!
نه ! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی ،
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی ...
با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم ،
می نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی ...
بیقراری می کند در شعر هم رویای تو ،
باعث بی تابی چشمان گریانم تویی ...
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم ،
"ربنا و آتنـــــــــای" بین دستانم تویی...
گرگ های چشم تو ، آدم به آدم می درند ،
من نمی ترسم از آن وقتی که چوپانم تویی ...
عشق دورم ، از کجای قلعه ام وارد شدی ؟
که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی ...
درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست ،
من غلط کردم نگفتم "دین" و " ایمانم" تویی ...
نه زلیخا هم نمی فهمد همین حال مرا ؛
تا جهنم می روم حالا که شیطانم تویی ...
در غزل هایم شکستم ، ذره ذره … راضی ام،
منزوی باشم ، نباشم ، حرف پایانم تویی ...
تا قیامت در میان سینه حبست می کنم ،
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی ...
هر از گاهی در تنهایی
در خواب و بیداری
صدای تو را می شنوم که مرا می خوانی
آهسته می گویم :
جانم ؟
نفسم بند می آید
هنوز فقط صدایت را شنیده ام
امان از روزی که تو پیش رویم باشی
به خودم می آیم
تنهای تنهایم
دستانم دور از دستان توست
و دلم بی تاب دیدنت
چه توهم زیبایی ست که
تو در کنارمی ....
تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی
حضور گاه گاهت بازی خورشید با ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی
به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاری ست گر همصحبت ما می شوی گاهی
دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی
تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست
تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی
گاهی چقدر حرف دلم را نمی زنم
سر می کشم به ذهن کسی که خودِ منم
زل می زنم به رهگذرانی که رفته اند
به خواب کوچه ای که پر است از نبودنم
رو به خودم نشسته ام و کفش های من
هی جفت می شوند به سمت نرفتنم
بارانی ام به خانه می آید بدون من
هر روز/تا بفهمم/ یخ می زند تنم
تا ذره ذره کوه شوم در مسیر باد
آن وقت برف های جهان شال گردنم
من سایه ی غروب که در فکر شب شدن
بر ریل های یخ زده ی راه آهنم
این چندمین شب است که من دفن می شوم؟!
رو به خودم/ به سمت منی که فقط منم
گاهی درست مثل خودم راه می روم
گاهی درست مثل خودم حرف می زنم
پیمان سلیمانی
نزدیک صبح بود : خدا بر زمین چکید
و فصل سرخ رویش انسان فرا رسید
دروازه های روز به تدریج وا شدند
وقطره قطره روی زمین زندگی چکید
هر قطره آدمی شد و لغزید روی خاک
هر قطره بنده ای شد و به گوشه ای خزید
هر کس به گونه ای به وجود آمد از خودش
رنگ یکی سیاه و رنگ یکی سفید
***
من ایستاده بودم و چشمان خیس شهر
هر لحظه انتظار تو را داشت می کشید
که تو نیامدی و مرا باز شب گرفت
که تو نیامدی و مرا مرگ می وزید
من آرزو شدم که بیاید کسی که نیست!
اما چقدرگمشده ی من نمی رسید
باران گرفت ... و اتوبان خیس مرگ شد
بارن گرفت و بغض زمین را کسی ندید
این زندگی چقدر حقیراست و بی فروغ!
وقتی قرارنیست بیاید در آن امید
دلگیرم از وجود خودم بی حضور تو!
دلگیرم از کسی که مرا بی تو آفرید
پیمان سلیمانی
ای روح تو به وسعت مفهوم آفتاب
ای تو مسیر هر شب باریدن شهاب !
گل های سرخ باغچه ، محو تو می شوند
وقتی که شکفته می شوی از سمت آفتاب
وقتی طلوع می کنی از دور دست صبح
کوه از شکوه قامت تو می شود مذاب
وقتی که پلک می زنی ای معنی امید
می ریزد از نگاه تو ، دریایی از شراب
سوگند می خورم به تمام مقدسات
به ابرها ، به آینه ، به آسمان ، به آب
تنها به شوق دیدن تو زنده مانده ام
من فکر می کنم به تو حتی میان خواب
تو رفتی و بدون تو پائیز می شود
تو رفتی و بدون تو می بارد اضطراب
بعد از تو مرگ و فاجعه می روید از زمین
بعد از تو ، قصر خاطره ها می شود خراب
این پرسش همیشه و این جاده های دور
این ذهن های خسته وامانده از جواب
برگرد ای تبسم آبی آسمان !
تنهاترین نتیجه هر بار انتخاب !
پیمان سلیمانی