خستگی.....
به سویت آمدم با قامتی خم
تو هستی بر دلی غمدیده مرهم
بهارم را به یغما برده پاییز
زمستانم و می بارم دمادم
من آن جا مانده ای از کاروانم
که هر سو می روم بی آشیانم
منم چون قایقی پارو شکسته
که ویران کرده دنیا بادبانم
در این طوفان حبابی روی آبم
بیابانی شکوفا از سرابم
دلم قندیل می بندد در این شهر
هوایی بی نصیب از آفتابم
من از تصویر فردا در فرارم
چون از دیروز هایم بی قرارم
مرا دریاب در این بی کسی ها
که من امروز جانی خسته دارم
فاطمه طاهریان
نظرات شما عزیزان: