سکوت بارانی

سکوت باران پر از فریاد است واین فریادرافقط بعضی ازمردم می شنوند

حکایت عجیب...

 

حکایت عجیبی دارد ، این اشک

کافیست حروفش را ب هم بریزی تا بشود کاش

 

+ نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 23:16 توسط دالیا |

سهراب سپهری...

زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست 
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

.....

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

......

هر که با مرغ هوا

دوست شود
خوابش آرام ترین

خواب جهان خواهد بود

......

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

........

من مسلمانم.
قبله ام يک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج....

+ نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 18:38 توسط دالیا |

زندگی یعنی چه؟؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،

زندگی یعنی چه !؟

مادرم سینی چایی در دست ،

گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است ،

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبیندیم به نور

در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم ،

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

قدر این خاطره را ، دریابم

+ نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 18:29 توسط دالیا |

گاهی گمان نمی کنی...

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

گاهی نمی شود، نمی شود، که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود... .

+ نوشته شده در پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,ساعت 16:56 توسط دالیا |

حافظه اب...

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟

+ نوشته شده در پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,ساعت 16:53 توسط دالیا |

صدای باران...

صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش

زندگی را برای ما تکرار می کند؛

نکند فقط به گل آلودگی

کفشهایمان بیندیشیم!؟

 

+ نوشته شده در سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,ساعت 16:29 توسط دالیا |

ای خدای من

زیباترین ها واقعیت ها

شیرین ترین اتفاق زندگی تان باد
...................


در هر آسمان تیره ای ستاره ای هم وجود دارد

کمی نسیم تازه برای کنار زدن ابرها لازم است

و کمی نگاه به بالا

......................


خدایا



ببخش بر منی که



تن برای حضور دارد



اما دل برای سجود نه
.................................


من همانقدر بدم که تو خوبی

حال همه ما خوب است اما توبارو نکن

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 13:57 توسط دالیا |

گفتگو...

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:7 توسط دالیا |

پرواز...

می توان در قاب خیس پنجره . چک چک آواز باران را شنید

می توان دلتنگی یک ابر را  در. بلور قطره ها بر شیشه دید

می توان لبریز شد از قطره ها .مهربان و بی ریا و ساده بود

می توان با واژه های تازه تر  .مثل ابری شعر باران را سرود

می توان در زیر باران گام زد . لحظه های تازه ای آغاز کرد

پاک شد در چشمه های آسمان. زیر باران تا خدا پرواز کرد

 

http://pic.photo-aks.com/photo/nature/rain/large/Rain_Yellow_Leave.jpg

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 21:14 توسط دالیا |

دردنبود پدر...

رفتی و ندانستی 

که دل من ازرده است

دلم از بی وفاییهابی زاراست

ندیدی شکستن مرا

انگاه که خمیده گشت

قامت من وقتی تو بودی

مرا نمی دیدی

صدایم نمی شنیدی

حال که رفتی

هم میشنوی

هم می بینی

اما نیستی

نیستی که ببینی شکستن مرا


     من به تو محتا جم         

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 19:20 توسط دالیا |

عشق تو...

عشق تو،

مــرا آموخـت،

بی اشـک بگریم!

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 19:17 توسط دالیا |

من...

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 19:8 توسط دالیا |

ما...

اشکهایم

قطره قطره

سرازیر است و

او تنهاییم را نمی بیند

سال هاست که من در خود

مرده ام

"ما"

از وجود بی وفایی ها

من و او شده

من از او و

او از من جدا شده

تنها نوشته ای

از       " ما "

باقی مانده است

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 18:51 توسط دالیا |

دلشکسته...

دلشکسته اي لب بام سيگار مي کشيد . . .

 

خسته بود . . . 

 

آنقدر خسته که

 

يادش رفت بعد از آخرين پُک 

 

سيگار را به پايين پرت کند . . .

 

نه خودش را . . .

+ نوشته شده در چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,ساعت 12:31 توسط دالیا |

میدونی...

میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه ؟
 
اینکه هر کاری در توانِت هست براش انجام بدی،
 
بعد برگرده بگه :مگه من ازت خواستم…..!...
 

+ نوشته شده در چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,ساعت 12:25 توسط دالیا |

خاک مزارم...

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر

گفتم:برمی گردی؟

...فقط خندید

اشک توی چشمام حلقه زد

سرمو پایین انداختم

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای1 نفره نه 2 نفر

گفت:برمی گردی؟

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره

من رفتم اونم رفت

ولی

اون مدتهاست که برگشته

وبا اشک چشماش

خاک مزارمو شستشو میده .

+ نوشته شده در چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,ساعت 12:19 توسط دالیا |

بی ارزش...

  •  " هیچ گاه "

  • به خاطر " هیچ کس "

  •  دست از " ارزشهایت " نکش؛ 

  • چون ... زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛ 

  • تو می مانی و یک " منِ " بی ارزش ...!

 

جملات زیبا گیله مرد

 

+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 1:49 توسط دالیا |