سکوت بارانی

سکوت باران پر از فریاد است واین فریادرافقط بعضی ازمردم می شنوند

دوست داشتن همیشه زیباست...




حـــس قشنگـیه 

یـکی نگـــرانــت باشـــــه، 

یـکی بترســــه از اینـکه یـــــــه روز از دستـت بـــده. 

سعـی کنـه نــاراحتـت نکـنه، 

حــــس قشنگــیه ... وقـتی ازش جــــــــدا میشی ، اس ام اس بـــده :

عـــزیـــز دلــــم رسیــد؟ 

قشنـگه: یهــو بغلـــت کنـه، 

یهــو . . . توی جـمـــع .. در گـــوشت بگــه دوســــت دارم، 

بگـه کـه حـــواســم بهــت هســت...

حــــــس قشـنگـیه ازت حمـــایـت کنـه،وقـتی حــــق با تو نیســت ... 

آره ... 
 دوســـت داشتــن همیشـــه زیباســــت 

+ نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 20:52 توسط دالیا |

باید بفهمی




می دونی ... 

بایــد بفـهمی وقـتی دلـــــت می گیـره 

تنهــایــی ! 

بایــد یـاد بگیــری از هیــــچ کــس توقـــع نــداشته باشی ! 

بایــد عـــادت کنی کــه بـا کسی درد دل نکــنی ! 

بایــد درک کنـی کـه هـــر کـس مشــکلـات خـودشـــو داره ! 

بایــد بفـهمی وقـتی 

نـاراحــتی ... 

دلتنــگی ... 

یـا بی حوصــله ای ... 

هیــــــچ کس حوصـــله ی تــــو رو نداره ! 

دیگـه بایـد فهمیـــده باشی همــه رفیــــقِ وقـتای خــــوشی اند ! 

باور کــــــن ...

+ نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 20:47 توسط دالیا |

...

 

چه شبی است!

 

چه لحظه‌های سبک و مهربان و لطیفی،

 

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته‌ام.

 

می‌بارد و می‌بارد و هر لحظه بیش‌تر نیرو می‌گیرد.

 

هر قطره‌اش فرشته‌ای است که از آسمان بر سرم فرود می‌آید.

 

چه می‌دانم؟

 

خداست که دارد یک ریز، غزل می‌سراید؛

 

غزل‌های عاشقانه‌ی مهربان و پر از نوازش.

 

هر قطره‌ی این باران،

 

کلمه‌ای از آن سرودهاست.

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:51 توسط دالیا |

رويا...

 

من زير بارانم

زمين گليست

کفش هايم را فراموش کرده ام

تنها نيستم

يارم

انکه دوستش دارم

کنار من است

يارم خيس شد از باران

گلی شد کفش هايش

اما من...

من نه خيس می شوم و نه گلی

هان ....ای دوست

يافتم !

هر چه بود رويا بود !

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:46 توسط دالیا |

من بارانم...

میبارم


تا دنیا دنیاست


اما اینبار


نه برای جوانه های منتظر


و نه برای لبهای خشکیده زمین


اینبار


فقط به هوای تو


به هوای خودم


میبارم


بی خیال اینکه اسمان ابیست


بی خیال اینکه اسمان ابی را دوست دارند


به هوای تو


اسمان را چنگ میزنم


انقدر میبارم


تا لبریز شوی


اما


نکندروزی..

روزگاری


از من خسته شوی


زیر چتر بروی


من بارانم


پاک و ساده


با من مثل خودم باش


زلال و جاری


میبارم


نفس به نفس


به هوایت جاری میشوم

+ نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:17 توسط دالیا |

من همینم...

من همینم!

من شبیه رویاها نیستم،...

نه شبیه پرنسس های دیزنی لند ☆

من شبیه واقعیتم ....


شبیه دختری که گاهی دست های

خیسش را با دامنش پاک میکند و اشک

هایش را با سر آستینش ...

نه چشمان آبی دارم....

نه کفش پاشنه بلند...

همیشه موهایم بلند نیست

همیشه ناخن هایم لاک زده نیست...

نگران پاک شدن رژ لبم نیستم...

در حال نقاشی آینده ام هستم !

به همین سادگی ...

همینــــــــم!!!

+ نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:12 توسط دالیا |

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس

من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم

همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد

من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسم

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 18:40 توسط دالیا |

دنیا را نگه دارید

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند 

 ستایش کردم ، گفتند خرافات است 

عاشق شدم ، گفتند دروغ است


 گریستم ، گفتند بهانه است 

 خندیدم ، گفتند دیوانه است 

  دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم 

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:46 توسط دالیا |

انگاه نمیدانم...

اگر دروغ رنگ داشت؛ هر روز شاید؛

ده ها رنگین کمان

در دهان ما نطفه می بست

و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت

؛ عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

اگر براستی خواستن توانستن بود

؛ محال نبود وصال !

و عاشقان که همیشه خواهانند؛

همیشه میتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس

را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی

... و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود؛ چشمهایمان

به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛

و ما کلام محبت را در میان نگاههای

گهگاهمان جستجو نمیکردیم

اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم

و هر عادت مکرر را در میان

۲۴ زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم

هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی

گنج ها شاید بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند؛ دل ها سکه ها

را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم

نمیدید؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند،

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد .... اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود ؛

همه کافر بودند ؛

و زندگی بی ارزشترین کالا بود

ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید

اگر عشق نبود ؛

به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟

آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم .... اگر عشق نبود

اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد

من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو

میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا


انگاه نمیدانم براستی خداوند

کدامیک را می پذیرفت

 

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:40 توسط دالیا |

همزاد باران...

خوب است
که نفس های باران ؛
در شبانه های متروکه ام 
هنوز 
شنیده می شود
و عطر خوب کاهگل ها وتردی شب بوها
می گویند 
ای از تبار پاکی ها
تو
همزادِ بارانی !

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:15 توسط دالیا |

شب...

شب ، ساعت ابری مرا داد به تو


افتاد نگاه خسته ی باد به تو


باران زد و خیس شد تن خاطره ها


باران زد و باز یادم افتاد به تو

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:4 توسط دالیا |

مردونه...

مردونه تمومش کن من طاقتشو دارم

هر بار ترحم بود

این بار

نمیذارم!

مردونه تمومش کن 

وقتی که نمیتونی...

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:58 توسط دالیا |

قاصدک...

 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا ؟ وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما،‌ اما

گرد بام و در من

بی ثمر می‌گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری ، نه ز دیّار و دیاری،  باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند

 

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب.

 

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی -طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .

+ نوشته شده در شنبه 5 مرداد 1392برچسب:,ساعت 3:18 توسط دالیا |