از نوع ساده اش....
ܜܔ شیطان نیستمـ ܜܔ
فرشته همـ نیستمـ
خدا همـ نیستمــ
فقط دخترمـ
از نوعـ ساده اشـ
حوا گونه فکر میـکنمـ ...
فقط به خاطر یکـــــ « سیب » تا کجا باید تــــــــاوان داد؟
سکوت باران پر از فریاد است واین فریادرافقط بعضی ازمردم می شنوند
ܜܔ شیطان نیستمـ ܜܔ
فرشته همـ نیستمـ
خدا همـ نیستمــ
فقط دخترمـ
از نوعـ ساده اشـ
حوا گونه فکر میـکنمـ ...
فقط به خاطر یکـــــ « سیب » تا کجا باید تــــــــاوان داد؟
وَقـتیـــ کِنـــارَمیـــ ـــ ،
جــــایــیـــــ بـَــــرای ِ هیــچ شِتـابـیـــ ـــ نـیستـ ـــ ..
مَقـصَـــــد ،
هَمـــــینـــ حُضـــ ـــور ِ مـَــــن و تـُـــوسـتـــــــ
مــآنــدَن کـِنــآرِ مــَـن | لــیــآقــَـتــــ | مــیخــوآستــــ
نــَه بـَهــآنــِه ... بــُلــَـنـد مـیـگـویــَم ...
بـِـه | دَرکــــــ | کــِه رَفــتــی ...
چشم انتظارم
چشم انتظار لحظه ایی که بهم بگی:
سیگار داری؟؟
توی چشمات زل بزنم بگم:
تنهایت گذاشت..؟
نـــه نمیــــدانــــی!
هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد
پشتــــــــ ایـن چهــــره ی آرام،
در دلــــــــــم چــه مـی گـذرد!
نـــه نمیــــدانــــی!
هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد
ایـــن آرامــش ظــاهــر و ایــن دلنــا آرام
چقــــدر خستـــــــه ام میـــکنــد…!
"کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود
زنده گی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود"
قیصر امین پور
یکی از خوشبختی های ریز ریز اینه که
غرق خاطراتت بشی و
وقتی به خودت میای
می بینی یه لبخند روی لب هات نشسته!
پيش از اين هرچار فصل روزگارم سردبود
شانه هايم بي بهار و شاخه هايم زرد بود
پيش از اين در التهاب آباد داروخانه ها
هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود
پيش از اين حتي رديف شعرهاي خسته ام
آتش و خاكستر و دود و غبار وگرد بود
آه از آن شبها كه تنها كوچه گرد شهرتان
بي كسي گمنام ، رسوايي جنون پرورد بود
از خدا پنهان نمي ماند ، چه پنهان از شما
مثل زن ها گريه سرمي كرد ، يعني مردبود
زندگي انروز تا آنجا كه يادم مانده است
مثل تا اينجاي شعرم بي فروغ و سردبود
**
ناگهان امِا يكي همرنگ من درمن شكفت
شاد و شيدا عين گلهاي بهارآورد بود
مثل شب ، مثل شبيخون ، مثل رؤيايي كه گاه
در شبان بي چراغم شعله مي گسترد بود
ديدم آن ليلاي شورانگيز صحرا زاد را
شکـــ نکـــــن !
آیــ●ــنده اے خوـاهــم ساختــــ کــه
گذشتـــه ام جلویش زآنــو بـــزند !
قـــرآر نیستــــ مـــن هـــم دلِ کَسِ دیگـــری را بسوزانـَــم !
برعکـــس کســے را کــه وارد زندگـــیم میشود
آنقـــــدر خــــوشـــبـ ♥ــتـــــ میکنــم کـــه
بـــه هر روزے کـــه جاے " او " نیستــــے