سکوت بارانی

سکوت باران پر از فریاد است واین فریادرافقط بعضی ازمردم می شنوند

اغوشت رابه من میدهی.....


خــٌــدایــــــا !!


آغوشـَــت را اِمشب به من میدَهـــــی ؟


برای گفتن !


چیــــزی نـَــدارم ..امـــا برای شنفتن ِ حرفهـــــای تو ؛


گوش بسیــــــار . . .


می شـَــود من بغـــض کنــَــم ؟


تو بگـــویی :


مگر خدایت نباشــَــد که تو اینگــــونــه بغض کنــــی . . . ؟


می شود مـَــن بگویـــَــم “خـدایـــــا”


تو بگـــویی :جان ِ دلـــم . . . !


می شـــود بیـــایی ؟


تمنــــا میکنـــَـم

 

+ نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:9 توسط |

از خودم میپرسم...

%هر روز از خودم میپرسم؟

و من هر روز از خودم میپرسم؟!!

 

اینها که میگویند نوشته هایم زیباست !…

 

اگر ..

 

چشمهای تـــــــو را می دیدند !

 

چه می گفتند !!؟؟

+ نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:25 توسط دالیا |

شهریار...

%آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟


بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟


نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی


سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟


عمر مارا مهلت امروز و فردای تونیست


من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم


دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار


این همه غافل شدن از چو منی شیدا چرا؟


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند


درشگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا؟


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر


راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟

 

“شهریار”

+ نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:55 توسط دالیا |

خانه ی ما اینجاست...

%مي‌نويسم ای يار خانه‌ی ما اينجاست

من دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

 

کنج هر دیوارش دوست‌هایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو…؛

 

هر کسی می‌خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

 

یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند.

 

شرط وارد گشتن شست و شوی دل‌هاست

 

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست

 

بر درش برگ گلی می‌کوبم روی آن با قلم سبز بهار

 

می‌نویسم ای یار خانه‌ی ما اینجاست

 

تا که سهراب نپرسد دیگر ” خانه دوست کجاست؟ ”

 

+ نوشته شده در جمعه 14 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:42 توسط دالیا |